یه آدم عادی از پنجره افتاد پایین
ومرد.
یه آدم مشهور از پنجره افتاد پایین.
چسبید به زمین
چسبید به کف زمین
چسبید به زبون مردم
ومرد.
یه آدم عادی از پنجره افتاد پایین
ومرد.
یه آدم مشهور از پنجره افتاد پایین.
چسبید به زمین
چسبید به کف زمین
چسبید به زبون مردم
ومرد.
من،
آب رفتن را
درآزار شدن
دیدم.
ورمیدن را،
درتکذیب نیازها
و یخ زدن را،
درفرسودن احساس
من،
خراشیدن روح را
درتحقیر جسم
دیدم.
و رماندن بوی عشق را
از عشقزاران
پشت پنجره اتاقم در طبقه پنجم ایستادم و به خیابان که زیر پنجره افتاده بود، چشم دوختم.
تک و توک ماشین با سایش آسفالت سکوت را می شکست.
در پیاده رو روبرو مغازه ها با کرکره های دود گرفته بسته ودرختان خاک گرفته زیر نور تابلو نئون بانک صادرات و تابلو تعمیرگاه مجاز ایران خودرو، سایه روشن بودند.
تیر چراغ برق، چند مغازه آن طرفتر تعمیرگاه بالامپی بزرگ و گرد خمیده رو به زمین، نیمکت چوبی خالی زیر پایش را نوری زرد می بخشید.
پنجره را باز کردم. هجوم هوایی خنک صورتم را مانند بوسه کودکی نوازش کرد.ولی بوی گازوئیل سوخته مشامم را آزرد.
آن دورها برج میلاد مثل الماس می درخشید.سایه ساختمانهای بلند و کوتاه با کورسویی نور از بعضی پنجره ها ، پشت سر مغازه ها صفی نامنظم داشتند.
ناگهان زنی از دل تاریکی روبروی پنجره پشت به در بزرگ آبی گاراژ تعمیرگاه در کنار خیابان ایستاد.
بی اختیار گفتم: تو کجا بودی؟
چند دقیقه بعد ماشینی سفید کنارش ترمز کرد. زن سیاهپوش خم شد به طرف پنجره. بعد از گفتگویی کوتاه. ماشین با چراغهای روشن خطی ممتد و موازی بر خیابان کشید و بسرعت دور شد.
زن به ساعتش نگاه کرد.
منهم به صفحه موبایل. نیمه شب بود.
ماشینی دیگر وگفتگویی بی نتیجه.
بار دیگر ماشینی سیاهرنگ با شیشه های دودی کنارش متوقف شد.
لحظه ای بعد زن در جلو را باز کرد و سوار شد.
ماشین روشن تاریکی را شکافت و رفت.
پرده را کشیدم و چراغ اتاق را روشن کردم. کتاب یازده دقیقه را از قفسه بیرون آوردم. باید آن را دو باره می خواندم.
در بخش جراحی بیمارستان در اتاق عمل روی تخت به پشت دراز کشیده بود. سرم بهش وصل بود.
زن دوان و نگران وارد اورژانس شد. با هوای دم کرده و گرم آنجا احساس خفگی کرد .بوی خون مشامش را انباشت.
سراسیمه به طرف کیوسک اطلاعات رفت.
- خانم تصادفی تو جاده فرودگاه تو کدوم بخشه؟
- اسمش؟
- امیر احمدی.
لیست را نگاه کرد. زن بی طاقت گفت: کجاست؟
الان بردنش تو اتاق عمل. برین طبقه دوم. دست چپ. این خط زرد رو بگیرین برین.راستی همسرشون هم تو آی سی یو هستن. چتون شد؟ آه ببخشید نکنه شما مادر همسرشون هستین؟ راستی شما باهاشون چه نسبتی دارین؟
زن رنگ پریده و مات: من؟ هیچی... دیگه هیچی...
وخودرا کشان کشان از بیمارستان بیرون برد.
با حرفهایش، نیشم زد.
زندگی بی رنگم را باقلم امید، رنگین کردم.
زندگیم مدتی است بوی ، آرامش میدهد.
آنقدر احساس سبکی کردم که خودرا در آسمان، یافتم.
با دیدن تو، چراغ قرمز دلم بدون احتیاط سبز شد.
شمع برافروخته، اشکهایش سرازیر شد.
برای دل شکسته ام، چینی بندزن صدا زدم.
شکسته های دلم را جمع کردم، دستم برید.
سینه ام، زندان دلم شد.
وقتی لبخند میزنم، روحم میخندد.
با قرص خواب، خواب خریدم.
بخت سیاهم را، با وایتکس شستم.
بی تو، زندگیم بیات شد.
روحم هنوز نمیداند چگونه از جسمم، فرار کند.
روحم درون جسمم، خودش را به درودیوار میزند.
روحم زورکی جسمم را، تحمل میکند.
سکته مغزی باعث شد، نصف روحش بیرون منتظر بماند.
عزرائیل روحش را دزدید.
افکار امروزم به افکار دیروزم، سیلی زد.
افکار امروزم، دلش برای افکار دیروزم می سوزد.
گریه، سکوت در مقابل ظلم است.
وقتی سکوتش را شکست، دیوار فرو ریخت.
برای اینکه سکوت کنم، دهانم را دوختم.
مهر سکوت را ، بلعیدم
زندگی درهیاهوی سکوت درونم، گذشت.
آنقدر سکوت کرد، که واژه ها را فراموش کرد.
درچشمانش غوغا بود، بردهانش مهر سکوت.
گریه کردم، احساساتم شسته شد.
نشستم، احساساتم روی گلهای دامنم ریخت.
خوابیدم، احساساتم در بغلم قلمبه شد.
احساساتم با عقلم دست به یقه، شد.
داستان درام، اشک قلم را درآورد.
نویسنده، سرقلم را تراشید.
سانسور، دل قلم را خراشید.
تیزی قلم، شخصیت داستان را سوراخ کرد.
نگاه گره خورده ام، کورشد.
وقتی نگاهش به نگاهم خورد، شیشه عینکم جلو ضربه را گرفت.
کوه آتش فشان از غصه های زمین، ترکید.
بید مجنون را نفتالین کشت.
خمیازه، بوی خواب میداد.
دهن دره، بوی گل میداد.
پرنده درقفس، تصمیم گرفت نامش را تغییر دهد.
پرنده در قفس، بالهایش را به مترسک هدیه داد.
پرنده در قفس رپر شد.
گوسفندان در مزرعه نشخوار می کنند، چراهایشان را.
از گلهای پرپرشده، گلاب میگیرند.
عروس در آینه خودرا نشناخت.
دراینه عروسیم، خاطرات رژه میروند.
بله عروس اینه را تکان داد.
مهریه عروس، دامادراترور کرد.
عروس سرسفره عقد یاسین خواند.
صبح عروسی زندگی بی پرده آغاز شد.
با دیوار، فاصله اختراع شد.
آدم شکاک، درز دیوارها را هم می بندد.
بلند پرواز، سرش به طاق خورد.
اینده، ندانم کاری گذشته.
حال، در آینده حل شد.
در حال خوابیدم در آینده بیدار شدم ، باز در حال بودم.
چه زود، دیروز گذشته شد.
زندانی با دیوارها به زور، انس گرفت.
روز آخر ماه رمضان ماه را خریدند.
روز آخر ماه رمضان ماه رندانه ، خودرا پنهان کرد.
پا برهنه ها، به خاطر تورم دیگر خواب دمپایی پلاستیکی هم نمی بینند.
پابرهنه هابه خاطر تورم ، همچنان پابرهنه ماندند.
اگر دست قدرت طلبان بود نگاه خورشید را هم میدزدیدند.
قدرت طلبان به بیماری استثمار دچارند.
افکارم را برای دلم گفتم، شکست.
افکارم را به عقب راندم، تصادف کرد.
افکار گذشته ام با افکار امروزم، کشمکش دارند.
هدفش را با تیر زد.
بی هدف، باهدف را از راه بدر کرد.
برای آنکه هدفم را ندزدند، آنرا خوردم.
پرنده در قفس آزادانه، قدم میزند.
پرنده در قفس ، آوازش تصنعی است.
پیر شدن مثل، سفر با قطار است ما ساکن نشسته ایم وچشم انداز اطرافمان تغییر میکند.( مارسلو کاگس)
پیری مثل، دفتری نوشته شده با جلدی سفید است.
پیری مثل، خستگی سفر یک پرنده از راهی بی نهایت است.
ارزش پیری، به اندازه تعارف کردن یک صندلی در اتوبوس است.
پیری مثل، سفری در حال اتمام است.
پیری مثل، باری از خاطرات روی پشت خمیده است.
پیری مثل، اگرها وشایدها درهر تار موی سفید است.
پیری مثل، جای پای خطوط زمان برچهره.
پیر شوی الهی
او افکار روشنش را، فوت کرد.
رشته افکار پاره شده ام را، دوختم.
برای رسیدن به افکارم به مغزم، نقب زدم.
خواننده، داستان تلخ را با قند خورد.
نویسنده از حسادت، زن قصه اش را کشت.
نویسنده، عاشق مرد قصه اش شد.
خبرهای داغ روزنامه، دست خواننده را سوزاند.
افکار داغ نویسنده، آتش گرفت.
نویسنده در دادگاه داستانش، محکوم شد.
سرم از سنگینی افکارم ،افتاد.
افکار انحرافی نویسنده ، به دیوار خورد.
در سرم ، برای افکار روشن شده ام تولد گرفتم.
قلم باعث شد، تراوشات مغزم چکه کند.
افکار نویسنده در زمستان ازادی، یخ زد.
برای روشنتر شدن افکارش، ازسایه درآمد.
قلم شکسته ، از نو جوانه زد.