زن_امین جون مگه صدای زنگ رو نمیشنوی؟ بپر برو درو واکن. افرین پسرم
امین_ مامان اقاجانه
اقاجان دوچرخه اش را کنار حیاط به دیوار تکیه میدهد واز خورجین، بسته آب نبات را به پسر بچه میدهد. پسربچه خوشحال آب نباتها را در بغل میگیرد.
زن_ سلام . چی شده ؟ این موقع روز...
اقاجان_ علیک سلام . از اینجا رد میشدم.
زن_ خیر باشه . اتفاقی افتاده؟
اقاجان _ نه.
باهم به اتاق میروند. اقاجان روی تشکچه مینشیند و پسر بچه روی زانویش لم میدهد، تا افاجان در کیسه آب نبات را برایش باز کند.
زن_ چایی گرم است. الان میارم.
اقاجان _ بیا بشین میخوام برم.
زن سینی چای را روی فرش میگذارد و مینشیند.
اقاجان_ پونصد تومنی داری بمن بدی؟
زن_ نه والله ندارم. پول قسطامم هنوز جور نشده.
اقاجان_ قسم نخور . اشکالی نداره. منکه تورو میش ناسم.
زن_ چایی تونو بخورین.
اقاجان_ امین بیا بغلم میخوام برم.
زن_ امین تو کشو چی میخوای؟
امین_ میخوام آب نباتامو بذارم. جا نمیشه.
وپاکتی را بازور از کشو بیرون کشید.
امین با پاکت پاره شده واسکناسها، روی فرش ولو شد.