از سربالایی خیابان کم عرض خانهام که بالا میرفتم، درجوی خون روان بود.
باز عید بود. باز محرم بود. باز حاجی میآمد. باز عروس کشان بود. باز ختنه سوران بود. باز.......
گوسفند قربانی میکردند.
حمید شاگرد قصاب جوان تند و تند گوسفندان علامت دار را جلوی چشم همدیگر سلاخی میکرد. بوی خون مشمئزکننده بود. صدای بع بع دیگر گوسفندان شاید نغمه خداحافظی بود.
یکی گفت: توروخدا آب بریز خونارو بشور. آخه وسط کوچه؟
_ باشه. چند روزه دستم درد میکنه...
من به شوخی گفتم: کدوم دستت؟ همون که باهاش گوسفند میکشی؟
حمید همینطور که پوست گوسفند آویزان از درخت را قلفتی میکند، با سادگی گفت: آره دست راستمه.
دیگری گفت: از بس تر و فرزی. چشمت زدن.
حمید یک ضربه چاقو زد تو شکم گوسفند و دل و روده هایش را ریخت تو مجمع مسی بزرگ و گفت: نه. فکر میکنم سرما خوردم. خوب میشم
گذشت تا یک روز اعلامیه مرگش را پشت شیشه دیدم. با ناراحتی رفتم تو قصابی و گفتم: حمید چی شد؟ تصادف کرد؟
_ نه. همون دستش که درد میکرد...سرطان استخوان بود.... بیچاره خیلی درد کشید.