امروز پانزده آبان یکهزاروچهارصد. بعد از دوسال واندی از آمدن کرونای لعنتی وبسته شدن مدارس . اولین روز مدرسه مهراد بود. از دیروز هول کرده بود. آرایشگاه رفت و موهایش را ریخت پایین. مثل یک سرباز. از سوپر تغذیه خریدهام رفت. ناخنهایش را کوتاه کرد.لباس فردایش راروی صندلی گذاشت. کیف مدرسه اش را درست کرد. وبالاخره ساعت یازده ونیم رفت توی تخت. نیم ساعت بعد یواشکی پاشدم، دیدم هنوز بیدار است.
گفتم:
- چرا نمیخوابی؟
- خوابم نمی بره
همینطور که میگفتم خوابت میبره. عینکش را برداشتم ورویش را انداختم و گفتم به هیچی فکر نکن.
خوابید.
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم.
سیخ روی تختش نشسته بود.
- تو بیداری؟
- اره پنج دقیقه س..
تا کارهایم را کردم اوهم لباس پوشیدن یک نصفه لقمه صبحانه خورد. چون راه دور است ، آژانس گرفتم. صندلی تاکسی یخزده بود. وقتی رسیدیم . هنوز آفتاب بی رمق پاییزی توی حیاط بدون درخت مدرسه پهن نشده بود. مثل سرداب سرد بود. بچه ها روی نیمکتهایی که دور تا دور مدرسه گذاشته بودنددست در جیب در خود فرو رفته بودند. مردان کوچک بی سایه. اصلا شناخته نمی شدند. همه با کاپشن وکلاه.زیپ کاپشنهاراتا بالا کشیده بودند وماسکی سیاه به صورت داشتند و اردک وار به هم نگاه میکردند.
یاد شعر اخوان ثالث افتادم :
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت....
وقتی با او خداحافظی کردم، بجای جواب گفت:
- دیگه نمیای مدرسه...
یاد خودم افتادم . تاریخ تکرار میشود.
این چه دردیست که بچه ها دوست ندارند خانواده شان را هم شاگردیهایشان ببینند.
نمیدانم در حال حاضر انتظار چه چیزی را داشته باشم. بطرف نابودی کرونا یا باز ، بسته شدن مدارس و خود نمایی کرونا.